ادامه: هینا داشت زیر لب غرغر میکرد.وقتی رسید به تراس دستش رو گذاشت روی نرده های تراس و به ماه که قرمز بود خیره شد.امشب،شب فام سرخ بود.احساس عطش کرد.دندان های نیشش رو لیسید.صدایی امد:سلام برگشت.پادشاه بود.تعجب کرد و تعظیم کرد:سلام عالیجناب کارل:راحت باش هینا:ببخشید الان میرم کارل:مشکلی نیست رفت لبه تراس،پرسید:چیزی شده؟ هینا:نه فقط. کارل:فقط هینا:فقط از رفتار اطرافیانم خسته شدم کارل:مگه چه رفتاری دارند؟ هینا:اینکه من رو اجبار میکنن و فکر می کنند این درسته. رمان در انتظار مرگ پارت 3
این داستان :,بوس موخوااااااام
هینا ,کارل ,فقط ,رو ,های ,سلام ,نه فقط ,فقط کارل ,هینا نه ,شده؟ هینا ,چیزی شده؟
درباره این سایت