ادامه: هینا داشت زیر لب غرغر میکرد.وقتی رسید به تراس دستش رو گذاشت روی نرده های تراس و به ماه که قرمز بود خیره شد.امشب،شب فام سرخ بود.احساس عطش کرد.دندان های نیشش رو لیسید.صدایی امد:سلام برگشت.پادشاه بود.تعجب کرد و تعظیم کرد:سلام عالیجناب کارل:راحت باش هینا:ببخشید الان میرم کارل:مشکلی نیست رفت لبه تراس،پرسید:چیزی شده؟ هینا:نه فقط. کارل:فقط هینا:فقط از رفتار اطرافیانم خسته شدم کارل:مگه چه رفتاری دارند؟ هینا:اینکه من رو اجبار میکنن و فکر می کنند این درسته.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت